محل تبلیغات شما

سلام

جلد 5 داستان رو اوردم

توی این قسمت رابین میخواد که راجب به واندا و جایی که ازش اومده بیشتر اشنا بشهو توی این قسمت دختران اکواستریا و تیتان ها با هم اشنا میشن

تقریبا نزدیک های ظهر بود و استارفایر داشت توی اتاقش باید حیوان خانگی اش زیلکی وقت میگذراند که ناگهان کسی در اتاق او را زد

رفت در را باز کردواندا بود

واندا:امم.استارفایرمیگم میخوای ی کاری با هم انجام بدیم.

استارفایر(با هیجان):ارهحالا چه کار میخوایم بکنیم

واندا دستش را گرفت و گفت بیا خودت میفهمی

به سمت اشپزخانه رفتند و شروع به پخت کیک کردن

واندا و استارفایر که خیلی وقت بود که خبری از انها نبود دوستان تیتانشان که داشتند از جلوی اشپزخانه رد میشدند انها را دیدند و با تعجب پرسیدند:دارید چی کار میکنید

استارفایر که از هیجان داشت زیر لبی میخندید گفت هیچی

که واندا کیک رو گذاشت روی میز و از وسط ان را برش زد

تیتان ها تا چند لحظه به کیک خیره بودند که استارفایر تیکه هایی را به انها داد و گفت:نمی خواید امتحان کنید؟؟

طولی نکشید که همه کیک را خردند.

پس از تمام شدن کیک واندا با لبخندی به سمت در خروجی رفت

وقتی واندا رفت رابین هم پشت سر او به راه افتاد

وقتی که واندا میخواست از پله ها پایین برود رابین او را صدا زد.

واندا برگشت

رابین:میگماین چیز ها رو از کجا یاد میگری؟؟

واندا:راستش این رو دوستم پینکی موقع بازی های دوستی این کیک رو درست کرد و برنده شدیممن هم ازش خواستم بهم یاد بده

رابین:همیشه سعی میکنی از دوستات چیز یاد بگیری

واندا تخت یخی بزرگی زیر پایش درست کرد و گفت:چرا نمیای تا متوجه بشی

سپس رابین روی اون یکی سر تخته یخی ایستاد

واندا:محکم وایستا

سپس خیلی زود تخته رو روی پله برد و تا اخر پله ها سر خردند و به در خروجی رسیدند

وقتی به شهر رسیدند واندا گفت:اینجا جنگل هم داره؟؟

رابین:ارهچطور

واندا:همینجوریمیشه بریم اونجا

رابین:البتهفقط ی ذره دوره

سپس رابین دکمه ای را زد و موتوری قرمز پیش انها امدرابین سوار موتور شد

رابین:چرا نمیای؟؟

واندا:نمی دونماخه تا حالا سوار موتور نشدم

رابین:خوب چه وقتی بهتر از الا

واندا هم سوار موتور شد.و به راه افتادندواندا خیلی داشت لذت میبرد

وسط های راه گفت:رابینی کاری میخوام بکنمقول بده توقف نکنی

رابین:چی کار؟؟

واندا:متوجه میشی

رابین:باشه

سپس واندا سرسره های یخی روی درست کردبعد از اینکه موتور روی سرسره رفت واندا سرسره ها را به سمت بالا ساخت

(وقتی که موتور از روی سرسره می گذشت واندا یخ ها را اب میکرد)

رابین:یوهوووووووو.

وقتی واندا خواست سرسره بعدی رو درست کند یخی ساخته نمیشد

رابین:چی شده

واندا:نمی دونم

رابین:الا که بخوریم زمینعجله کن

وقتی نزدیک بود به زمین برخورد کنند کوه برفی متوسطی ساخته شد و درون ان افتادند

وقتی از برف ها بیرون امدند اطراف خود را نگاه کردندبه جنگل رسیده بودند

رابین:اونجا چه اتفاقی اقتاد

واندا: نمی دونمتا حالا اینجوری نشده بودولی حالا مهم نیست

سپس به سمت جلو حرکت کردبه وسط جنگل که رسیدند

رابین:خوب حالا میشه بگی اومدیم اینجا چی کار

واندا دستش را بلند کرد پرنده ای روی دستش نشستو گفت:اومدیم اینجا تا از اینجا لذت ببریم

سپس روی زمین نشست و خرگوشی هم نزدیک او امد

رابین هم پیش او نشست و گفت:وایچجوری این کار رو انجا میدی

واندا:نمی دونمخودش میشهفلاترشای با حیوانات خیلی خوبهاون میگه بعضی وقتا محبت می تونه همه چیز رو عوض کنه

سپس خرگوش را در دست گرفت و به سمت رابین جلو برد و گفت:میخوای بغلش کنی

رابین:نهنمی دونممن.

قبل از اینکه حرفش تمام شود واندا خرگوش را به رابین داد

رابین:اخه

واندا لبخند زد.

اخر های شب بودواندا و رابین با خنده از پله های برج بالا امدندوقتی رسیدند بقیه را جلوی خود دیدند

یهو واندا و رابین خشکشان زد

واندا سریع به سمت اتاقش رفت و گفت:من میرم بخوابمشب بخیر

رابین هم همین کار رو کرد.

فردا صبح واندا روی مبل نشسته بود

که ناگهان حیوونک از سمت راست او پیش او نشست :هی واندا نمی خوای دوستات رو بیاری اینجا

واندا (نعجب):چرا؟؟

سایبرگ هم از سمت چپ امد:اخه ما خیلی دوست داریم با دوستات اشنا بشیم

استارفایر هم امد بالای سر او و گفت:دوستای تو دوست های ما هم هستن

رابین هم رو به روی واندا امد و گفت:حالا میگی بیان؟؟

واندا لبخندی زد و گفت:باشه

بقیه تیتان ها خیلی خوشحال شدند.واندا از روی مبل بلند شد و به سوی دیگری رفت و دروازه ای باز کردکه ناگهان برگشت و گفت:کسی با من میاد؟؟

که ناگهان حیوونک رابین را به جلو هل دادرابین با عصبانیت به او نگاه کرد

حیوونک:چیهمگه نمی خوای راجب جایی که ازش میاد بدونی.

رابین اهی کشید و گفت:باشه

سپس وارد دروازه شدند

وقتی که رسیدند از جلوی مدرسه در امدندولی اونجا خیلی خلوت بود

رابین:اینجا هم که مثل اونجاست

واندا:اره خوبولی ادم هاش خیلی متفاوتن.

سپس دست رابین رو گرفت و داخل مدرسه شدند

وقتی داشتند دنبال دوستانش میگشتند هرکسی که واندا را میدید به او دست تکان میداد

رابین:اینجا همه تو رو میشناسن؟؟

واندا:اره ی جوراییوقتی با دوستات مدرسه رو نجات میدی باید بشناسنتولی بین خودمون بمونه از ی جهت دیگه هم میشناسن؟؟

رابین:چی؟؟

من و دوستام ی گروه موسیقی داریممن خواننده اصلی هستم

همانطور که داشتند راه میرفتند رابین از حرکت ایستاد و دوباره به حرکت افتاد و خود را به واندا رسناد

رابین:واقعا

واندا:اره

ناگهان واندا تیریکسی را در حال چسباندن پستری دید

به سمت تیریکسی دویدند.

واندا:تیریکسیبمیدونی بقیه کجان

تیریکسی:معلومه که میدونمتیریکسی بزرگ و قدرتمند همه چیز رو میدونه

واندا:خوب بگو کجا هستن

تیریکسی:معلومه دیگهبه مناسبت مراسمی که مدیر سلستیا ترتیب داده رفتن مغازه ریتی

واندا:وایراست میگییادم نبود

سپس دست رابین رو گرفت و گفت:بدو بریم

سپس دوان دوان به سمت خارج از مدرسه حرکت کردند

همانطور که داشتند می دویدند رابین گفت:کجا داریم میریم

واندا:داریم میریم مغازه ریتیاین موقع از سال میرن اونجا و ریتی برای همه لباس میدوزه

که ناگهان واندا ابتدا ایستاد سپس رابین.

رابین:چرا وایستادی.

واندا:رسیدیم

واندا نفس عمیقی کشید و در زد

که صدای فردی بلند شد که می گفت:شرمنده با تعطیلیم

واندا یک بار دیگه به یک مدل دیگری در زد.

ریتی گفت:اومد

سپس در را باز کردوقتی که در باز شد

ریتی:وای وانداخیلی خوشحالم که اومدیبیا داخل

سپس ان دو وارد مغازه ریتی شدند و همه از دیدن واندا خوشحال شدند

اپل جک:چی شد از ما یادی کردی

ریتی:امیدوارم برای مراسم اومده باشیچون می تونم ی لباس دیگه بدوزم

واندا:نه راستش.من و رابین اومدیم تا ازتون ی درخواستی کنیمالبته فک نکنم قبول کنید

توایلایت:حالا اون چیه

رابین ادامه داد:ما اومدیم تا از شما درخواست کنیم که به برج با بیایید که توی ی جزیره قرار دارهو خوشحال میشیم که قبول کنید

سپس ریتی یقه رابین رو گرفت و گفت:شما توی ی برج وسط ی جزیره زندگی میکنید؟؟!!

سپس نگاه همه به ریتی رفت

ریتی یقه رابین رو رها کرد و به صورت خجالت خندید و گفت:چه خوبه که توی برج هستید

رینبودش:صبرکناین همون برج T شکل نیست که گفتی برای گروه تیتان هاست و اونجا با ریون و دوستاش هستی؟؟

واندا:ارهدقیقا همونجارابین هم رهبر گروه هستش

ناگهان پینکی شنل از زیر شنل رابین در اومد و نگاه دقیقی به رابین انداختو بعدش گفت:شنل که دارهنقاب که دارهمجهز هم هستارهدقیقا مثل ابر قهرمانه

واندا:خوب حالا میاید

ریتی:دلمون میخواد بیایم عزیزمولی خودت میدونی این مراسم برام مهمه

واندا اهی کشید و گفت:اره میدونم

سانست دستش را روی شانه ریتی گذاشت و گفت:ولی چه کاری مهم تر از خوشحال کردن دوستمون ودوستای دوستمون

همه با شادی تائید کردند و خوشحال شدند

رینبودش:خوببزنید بریم.

واندا دروازه رو باز کرد و دختر ها یکی یکی از دروازه عبور کردند

رابین که کنار واندا ایستاده بود گفت:وایدوستات خیلی انرژی دارن

واندا:ارهولی الا نوبت توئه که رد بشی

سپس ان دو هم از دروازه عبور کردند و وارد برج شدند

همه داشت تمام داخل برج رو نگاه میکرد و ریتی گفت:وای اینجا فوق العادستخیلی قشنگه

چند لحظه که گذشت اپل جک با تعجب پرسید:پس بقیه کجان

ریتی جلوی پنجره ایستاده بود و داشت از منظره انجا لذت میبرد

اپل جک هم پیش او رفتدور دست را دید که چیزی منفجر شدگفت:اممم.میگم اینا طبیعیه که اینجوری می ترکن

رابین هم رفت جلوی پنجرهانجا را دید و گفت:وای نه

سپس سریع رفت سر کامپیوتر قلعهبقیه هم دنبال او رفتند

توایلایت از دیدن چنین کامپیوتر بزرگ و پیشرفته هیجان زده شد:وای کامپیوترش خیلی خوبه

رابین:دیوونه کنترلی و دکتر لایت به شهر حمله کردهبقیه هم رفتن تا جلوش رو بگینپس بگو چرا سیستم قلعه هشدار ندادهی چند دقیقه ای از هشدار گذشته

ناگهان پینکی زد زیر خنده:دیوونه کنترلیوای خیلی خنده داره.

همه با تعجب به پینکی نگاه میکردند

پینکی(خنده):ببخشیداخه خیلی باحاله

رابین:خوب وقت نداریم باید بریمتیتان ها به پیش

کسی تکان نخورد

واندا:اهم

رابین:ببخشیدفکر کنم به این کار عادت کردم

واندا دستش رو روی شانه رابین گذاشت

سپس گفت:خوب بچه ها بیاید بریم

سپس به سمت محل به راه افتادند

همانطور که داشتند به سمت محل رابین به واندا اهسته گفت:اونا مبارزه کردن بلد هستن؟؟

واندا:نگران اون نباش

 

وقتی که رسیدند بقیه تیتان ها را دیدند که در حال مبارزه بودند

رابین به بقیه ملحق شد و واندا و دوستانش با استفاده از گردنبند هایشان گوش و بال و دم در اوردند

دکتر لایت با استفاده از اشعه نوری اش به ریون زد و اون به زمین افتادپینکی پای بالا سر ریون بود و با هیجان دستش را تکان داد و گفت:سلام ریون

ریون بلند شد و گفت:امممم.سلامولی الا وقت این حرف ها نیست

سپس دکتر لایت سعی کرد به پینکی بزند که ریون پینکی را کنار کشید و گفت:مراقب باش و هر دو از اشعه جا خالی دادند

ناگهان اپل جک گفت:مگه دو نفر نبودن؟؟!!

ناگهان رابین هم به خودش امد و دنبال دیوونه کنترلی گشت که ناگهان دکترلایت گفت:حالا

ناگهان اشعه هایی به هریک از انها برخورد کرد و یکی یکی ناپدید شدند

 

وقتی که به خودشان امدند خود را در جایی عجیب دیدند

استارفایر:ما کجاییم

ی ذره به دور و بر نگاه انداختند

واندا و سانست:اینجا اکواستریاست؟؟!!

سانست:ولی این چطور ممکنه؟؟ما حتی به پونی هم تبدیل نشدیم

واندا:نمی دونماین خیلی عجیبه

ریون حرفشان را قطع کرد و گفت:بچه هااین کار دیوونه کنترلیهاون میتونه هرچیزی یا هرکسی رو به داخل تلویزیون ببره

رینبودش:یعنی این الا واقعی نیست؟؟پس چطور ممکنه این فقط ی برنامه تلویزیونی باشهوقتی که اکواستریا وجود داره

ریون:توی این دنیا کارتون پونی رو ساختن برا همون ما الا اینجاییم

حیوونک:خوبحالا از اینجا چطوری بریم بیرون؟؟

رابین:باید کنترل رو پیدا کنیم

ناگهان پونی انها را دید و شروع به داد زدن کرد و فرار کرد

سایبرگ:چرا این پونی اینجوری کرد؟؟

سانست:چون اونا تا حالا ادم ندیدن

حیوونک:منطقیه

سپس گروهی از پونی ها داشتند از جلوی انها میگذشتند  که رفتند و پشت خانه ای مخفی شدند

رینبو:خوب حالا چه کار کنیم

واندا:میریم پیش توایلایتاون میتونه کمک کنهفقطیواشکی

به سمت قصر توایلایت شروع به حرکت کردند

توایلایت در سالن اصلی قصر بود و داشت تابلویی را به دیوار قصرش اویزان میکرد

ناگهان صدای در به گوشش رسید و گفت:بیا تو

وسانست و بقیه وارد شدند

توایلایت از دیدن انها خوشحال شد و رفت پیش انها

توایلایت پونی:سانستدوستای جدید پیدا کردیببخشید بیاید داخل

ناگهان به خودش امد و گفت:فقط چطور این شکلی اومدیدمگه از دروازه رد نشدید؟؟

ساسنست:راستش رو بخوای نهداستانش طولانیهمن و واندا و بقیه اومدیم تا از کمکت استفاده کنیمی نفر به اسم.دیوونه کنترلی اومده اینجا و مثل ما انسانهمیتونی کمک کنی تا پیداش کنیم؟؟

توایلایت پونی:این عالیه

واندا جلوی توایلایت رفت و از او تشکر کرد

واندا:ازت خیلی ممنونیم توایلایت

توایلایت:اممممخواهش میکنمسانست نمی خوای دوستای جدیدت رو معرفی کنی

واندا خیلی تعجب کرد که توایلایت او را نمیشناسد

واندا:توایلایت داری شوخی میکنی؟؟یعنی من رو یادت نمیادواندام یعنی اون همه سال رو یادت نمیاد

واندا خیلی ناراحت شدریون رفت کنار واندا ایستادو گفت:گفتم این ی کارتونهپس ناراحت نباش

ناگهان در قصر دوباره محکم باز شد و گروه از پونی ها با شادی به داخل قصر امدند و از دیدن واندا و دوستانش ترسیدند و در سر جایشان ایستادند

اپل جک پونی:امممم توایلایت میشه بگی اینا کی هستن و چه موجودی هستن؟؟

توایلایت پونی:یادتونه برا گرفتن تاج از دروازه عبور کردممردمانش همه این شکلی بودنراستش من هم این شکلی شدم

پینکی پونی به همه نگاهی انداخت و به پینکی انسانی که رسید هر دو باهم گفتند:شیرینی خامه ای دوست داری یا خشک

سپس هردویشان خوشحال شدند و هم دیگر را بغل کردند

هر کدام از انها با پونی شکل خودشان جور شدند و داشتند از هم لذت میبردند

واندا هم ناراحت بود چون دوست داشت خودش را هم ببینددوستان تیتانش دور او جمع شدند

رابین یک دستش را روی شانه واندا گذاشت و گفت:به اونا توجه نکن اینا وجود ندارهدوستات الا توی اکواستریا واقعی هستن.

استارفایر:ولی تو هنوز مارو داری

ریون:و ما همیشه پیش تو هستیم

واندا ارام گرفت :ممنونم بچه ها

حیوونک:ولی خوشحال میشدیم ببینیم چه شکلی هستیحداقل ی عکسی چیزی

واندا فکر به ذهنش رسید و گفت:خودشهسپس به سمت توایلایت ها رفت و گفت:توایلایت

هردو توایلایت:بله؟؟

به توایلایت پونی اشاره کرد و گفت:منظور اون توایلایته

سپس ادامه داد:توایلایتمیتونی کتاب افسانه پرنسس عناصر رو بیاری

توایلایت پونی:البتهفقط اون کتاب افسانست

واندا عصبانی شد و داد زد:افسانه نیست

چند لحظه سکوتی همه جا را فرا گرفت و صدایش را صاف کرد و گفت:ببخشیدمیشه اون کتاب رو برام بیاری؟؟

توایلایت پونی:باشه

سپس با استفاده از جادوی شاخش ناپدید شد و دوباره ظاهر شدکتاب را با خودش اورده بود و ان را به واندا داد

کتاب را ورق زد و عکسش را درون کتاب پیدا کرد و گفت:بفرما

بقیه دورش جمع شدند و عکس را دیدند

حیوونک با تعجب:این تویی؟؟!!

پینکی هم واندا را محکم بغل کرد و گفت:خیلی خوشگلی

فلاترشای:اره به نظر من هم زیباست

واندا از خجالت سرخ شده بود و گفت:ممنون

ناگهان صدای داد و فریاد پونی ها از بیرون قصر امد همه برا کمک به بیرون از قصر رفتند به جز دوستان واندا به شکل پونیواندا کتاب را به توایلایت داد و گفت:توایلایتلطفا بهم قول بده که دنبال این پرنسس گمشده میریاین کتاب واقعیه و افسانه نیستفقط تویی که میتونی پرنسس واندا رو پیدا کنی.

توایلایت کتاب را گرفت و گفت:قول میدم

واندا خوشحال شد و گفت:خوبه

سپس به بقیه ملحق شد

به بیرون که رفتند

دیوونه کنترلی بود که داشت همه پونی هارا میترساند

رابین:زود کنترل رو بده وگرنه مجبور میشیم از راه سخت وارد بشیم

دیوونه کنترلی:به همین خیال باشید تیتان های نوجوان

سپس همه به دیوونه کنترلی حمله ور شدند اما قبل از اینکه به او برسند او با استفاده از کنترل کانال را عوض کرد

وقتی دوباره دور و اطرافشان را نگاه کردند رد  و بقیه را دیدند که داشتند مبارزه میکردند که ناگهان رد ناپدید شد

دوباره که اطرافشان را نگاه کردند اینبار توی دنیای انسانی بودند و سانست را دیدند که به میدنایت تبدیل شده بودو او نیز مانند رد ناپدید شد

دوباره کانال عوض شد و در موقع بازی های دوستی ظاهر شدند که توایلایت تبدیل به میدنایت اسپارکل شده بود و او نیز ناپدید شد

تا دیوانه کنترلی خواست کانال را عوض کند واندا همانطور که کنترل دست دیوونه کنترلی بود گرفت وشروع کرد به کشیدن

دیوونه کنترلی:ولش کن این مال منه

واندا:ولی ما بهش نیاز داریم.

سپس بقیه دوستانش به سمت انها رفتند که دست دیوونه کنترلی و واندا به دکمه ها خرد و انها هم ناپدید شدند

دختران اکواستریا توی کارتون نعجب کردند که ی سری ادم دیگه شبیه خودشان دیدند

پینکی انسانی توی کارتون(پس از ناپدید شدن بقیه):اونا دیگه کی بودن؟؟

وقتی که رسیدند ناگهان برقی در نزدیکی ریتی برخورد کرد و او خیلی ترسید

توجهشان به کمی دور تر از خودشان که دکتر لایت و دیوونه کنترلی و دشمنان پونی که در انجا ناپدید شدند قرار داشتندجلب شد

دکترلایت:خوبحالا دیگه عمرا بتونید شکستمون بدیناین شهر دیگه مال ماست

رابین:زود قضاوت نکنتیتان ها به پیش

و سپس شروع به جنگیدن کردند

واندا با دکتر لایتسایبرگ با دیوونه کنترلیسانست و ریتی و استارفایر با میدنایت سانستفلاترشای و پینکی و رینبو و اپل جک با ردتوایلایت و رابین و ریون و حیوونک هم با میدنایت توایلایت

واندا که داشت با دکتر لایت مبارزه میکرد سعی میکرد برق های او را کنترل کند اما نمی توانست

واندا:اینا از چی ساخته شدن که نمیشه کنترلشون کرد؟؟

دکترلایت:خوشت اومد نه پس اینو چی میگی

سپس خواست با استفاده از شلاق برقی اش او را بزند که جا خالی داد

رینبودش:اینا خیلی قوی هستننمی تونیم شکستشون بدیم

استارفایر:حالا چی کار کنیم

ناگهان واندا فکر به ذهنش رسید و گفت:من ی فکری دارماینا همون شخصیت بد های اکواستریا هستن که با حرف زدن و جادوی دوستی شکستشون دادیدسعی کنید سر عقل بیاریدشونشاید دوباره به حالت قبل برگشتن

سانست اول از همه شروع کردبه میدنایت خودش گفت:فکر میکنی این کارت درستهجدا کردن دوست ها از هم دیگهمنم مثل تو بودماون تاج رو روی سرم گذاشتم و شیفته نیروی جادویی شدم ولی با اون همه نیروی جادویی باز هم تنها می مونی

میدنایت سانست دست از جنگ برداشت چشمانش را بست و لبخند ملیحی زد و گفت:حق با تو هستش

سپس به حالت قبل برگشت و ناپدید شد

سانست و کسانی که داشتن با میدنایت اون مبارزه میکردند خوشحال شدند

سانست:جواب دادفلاترشای نوبت توئه

فلاترشای با ترس و وحشت سعی کرد به رد نزدیک بشه

فلاترشای:امممببخشید

رد:چی میخوای؟؟

فلاترشای عصبانی شد و گفت:واقعا که باید از خودت خجالت بکشی من با مهربونی اومدم و اینطوری جوابم رو میدی؟؟

رد:ببخشیدمن روابط اجتماعی خوبی ندارم

سپس فلاترشای رد را بغل کرد و گفت:اشکال ندارهمن میتونم دوستت باشم تا بتونی تغییر کنی

رد:واقعا

فلاتراشی:البتهبه شرطی که کار بدی نکنی

رد:باشه قبوله

سپس او هم ناپدید شد

توایلایت هم با میدنایت خودش حرف زد و او را برگرداند

طی این مدت سایبرگ و واندا هم دیوونه کنترلی و دکتر لایت را شکست دادند.

وقتی که انهارا شکست دادند دکتر لایت و دیوونه کنترلی را به زندان شهرشان فرستادند

 واندا:خوبطی این اتفاقات نشد دوستام رو بهتون معرفی کنم و الا موقع خوبی هستش

سپس به دوستانش اشاره کرد و گفت:اینا رینبودش اپل جک توایلایت سانست فلاترشای ریتی و پینکی پای هستنبهترین دوست های من توی مدرسه کنترلات

پینکی پای:وایی تیتان دو تیتان5 تا تیتان

رابین گفت:درواقع 6 تا تیتان

پینکی نگاهی به واندا انداخت و گفت:تیتان شدی؟؟

واندا سرش را به نشانه اره تکان داد

سپس همه دوستانش در دور او جمع شدند و گفتند:وای این فوق العادست

ناگهان پینکی پرید روی همه و روی زمین افتادند و با هم خندیدند

وقتی بلند شدند

واندا:ببخشیدی ذره هیجان زده شدیم

سپس استارفایر با خوشحالی به همشون دست داد و گفت:وایاز اشنایی با همتون خوشحالمخوشحالم واندا دوست های خوبی مثل شما داره

به پینکی که رسید با هم گفتن:وای موهای تو هم مثل مال من صورتیه

پینکی:جسن دوست داری

استارفایر:با کیک

پینکی:با

استارفایر:با توپ های جشن

هر یک از انها با هم جور شدند

ناگهان حیوونک صدایی را در پشت سر خود شنید

فلاترشای:امممببخشید

حیوونک برگشت و گفت:خواهش میکنم

فلاترشای:اممممیخواستم بگم شمارو موقع مبارزه کردن دیدم میتونستید به حیوانات مختلفی تبدیل بشیدمیشه ی بار دیگه این کار رو انجام بدید؟؟

حیوونک:البتهفقط چه حیوونی

فلاترشای:امسنجاب

سپس حیوونک تبدیل به سنجاب شد و فلاترشای او را در دست خود گرفت و خنده ملیحی زد و گفت:حالا گربه

سپس او هم تبدیل به گربه شد و بعدش گفت:حالا خرگوش

وقتی تبدیل به خرگوش شد به سمت برج حرکت کرد و گفت:وای تو خیلی بامزه ای

بقیه هم به دنبال او و فلاترشای به سمت برج حرکت کردند

رابین به واندا گفت:وای تاحالا ندیده بودم طی این مدت زیاد صحبت کنه

واندا خندید و گفت:ارهفلاترشای خجالتیهولی علاقه زیادی به حیوانات داره

به برج که رسیدند همه مشغول صحبت بودند  که ریتی داشت اندازه هر یک از انها را اندازه میگرفت

اپل جک:ریتی چی کار میکنی؟؟

ریتی:هیچیفقط میخوام لباس ابر قهرمانی جیدی بدوزمخیلی خوب میشه.

خبری از پینکی و استارفایر نبود

سایبرگ:هیپس استارفایر و پینکی پای کجان

توایلایت:نمی دونک

ناگهان پینکی و استارفایر با توپ های جشنشان وارد شدند و انها را شلیک کردند و شروع به جشن گرفتن کردن

موقع غروب خورشید بود

واندا و رابین به بالا پشتبام برج رفتند و منتظر غروب خورشید شدند

واندا:خوبحالا طی این مدت چیزی هم از من یاد گرفتی؟؟

رابین:راستش خیلی چیزامثلا اینکه سعی میکنی از دوستات چیز های زیادی یاد بگیری

واندا:کاملا درسته

رابین:ولیخودت تاحالا چیزی از من یاد گرفتی؟؟

واندا:راستش رو بخوای ارهازت یاد گرفتم که چطور ی رهبر خوب برای جایی باشموقتی دوستام به کمکم نیاز دارن کمکشون کنم

رابین:وای فک نمیکردم از من چیزی هم یاد گرفته باشی

واندا با خنده گفت:تو همیشه خودت رو دست کم میگیری

پس از چند لحظه واندا گفت:اون موقع که داشتم با دکترلایت مبارزه میکردم احساس ضعف کردم و مثل اون موقع نتونستم از نیروهام برا چند لحظه استفاده کنم

رابین:دوباره؟؟

واندا:اوهومیعنی چی میتونه باشه؟؟

ناگهان پینکی پرید بغل واندا و گفت:چی کار مکینی؟؟

واندا اول خیلی ترسید و گفت:پینکی تو که منو خیلی ترسوندی

پینکی:میدونم

بقیه هم به بالا پشتبام برج امدند و باهم به تماشای غروب خورشید پرداختند

پایان

خوباین هم از جلد پنجم که کلی طول کشید بنویسم

امیدوارم لذت برده باشید

چون اتفاق هیجان انگیزش نزدیکه

نظر بدین لطفاچون دارم امیدم رو برا داستان نوشتن از دست میدم

تا بعد

فانکوپاپ پونی و اضافه شدن بخش جدیدی در وب

جلد 5 داستان واندا و ریون

حوصله ام سر رفته..یک عدد نفر ایده بده

واندا ,رابین ,هم ,رو ,سپس ,توایلایت ,و گفت ,کرد و ,به سمت ,شد و ,دیوونه کنترلی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها